روایاتی از آسمان
معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛ چو شهری فروخفته خاموش شد سخن های ناگفته کودکان به لب نارسیده فراموش شد سکوت کلاس غم آلوده را صدای درشت معلم شکست ز جا احمدک جست و بند دلش بدین بی خبر بانگ ناگه گسست بیا احمدک، درس دیروز را بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت ولی احمدک درس نا خوانده بود به جز آنچه دیروز آنجا شنفت عرق چون شتابان سرشک یتیم خطوط خجالت به رویش نگاشت لباس پر از وصله و ژنده اش به روی تن لاغرش لرزه داشت زبانش به لکنت بیفتاد و گفت، بنی آدم اعضای یک پیکرند وجودش به یکباره فریاد کرد، که در آفرینش ز یک گوهرند چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو کز ، کز ،تو کز وای یادش نبود جهان پیش چشمش سیه پوش شد سرش را به سنگینی از روی شرم بپائین بیفکند و خاموش شد ز چشم معلم شراری جهید نماینده آتش خشم او درونش پر از نفرت و کینه گشت غضب می درخشید درچشم او چرا احمدِ کودنِ بی شعور، معلم بگفتا به لحن گران نخواندی چنین درس سهل و روان ، مگر چیست فرق تو با دیگران عرق از جبین احمدک پاک کرد خدایا چه می گوید آموزگار نمی بیند آیا که دراین میان بود فرق ما بین دار و ندار به آهستگی احمد بی نوا چنین زیر لب گفت با قلب چاک که آنها به دامان مادر خوشند و من بی وجودش نهم سر به خاک به آنها جز از روی مهر و خوشی نگفته کسی تا کنون یک سخن ندارند کاری بجز خورد و خواب به مال پدر تکیه دارند و من من از روی اجبار و از ترس مرگ کشیدم از آن درس بگذشته دست کنم با پدر پینه دوزی و کار ببین دست پر پینه ام شاهد است سخن های او را معلم برید هنوز او سخن های بسیار داشت دلی بس ستم دیده و زار داشت معلم بکوبید پا بر زمین، که این پیک قلبی پر از کینه است بمن چه که مادر زکف داده ای ؟ به من چه که دستت پر از پینه است یکی پیش ناظم رود با شتاب به همراه خود یک فلک آورد نماید پر از پینه پاهای او ز چوبی که بهر کتک آورد دل احمد آزرده و ریش گشت چو او این سخن از معلم شنفت ز چشمان او کور سویی جهید به یاد آمدش شعر سعدی و گفت ببین ، یادم آمد، دمی صبر کن تامل ، خدا را ، تامل ، دمی تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی!
Design By : Pichak |