روایاتی از آسمان
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره می زنند...مریضی شفا گرفت
دیدی که سنگ در دل آیینه آب شد
دیدی که آب حاجت آیینه را گرفت؟؟
خورشید آمدو به ضریح توسجده کرد
اینجا..برای صبح خویش روشنا گرفت
پیغمبری رسید و در این صحن پر ز نور
در هر رواق خلوت غار حرا گرفت
از آن طرف فرشته ای از آسمان رسید
پروانه وار گشت و سلام مرا گرفت
زیر پرش نهاد و به سمت خدا پرید
تقدیم حق نمود و سپس ارتقا گرفت
چشمی کنار این همه باور نشست و بعد
عکسی به یادگار از این صحنه ها گرفت
دارم قدم قدم به تو نزدیک می شوم
شعرم تمام فاصله ها را فرا گرفت
دارم به سمت پنجره فولاد می روم
آنجا که دل شکست و مریضی شفا گرفت...
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی(ع)
داستانی که پیامبر(ص) را به شکل ویژه خنداند.
(به نقل از خبرآنلاین)
کتاب - پیامبر(ص) میفرموده است من نخستین کسی را که وارد بهشت میشود و آخرین کسی را که از دوزخ بیرون میآید، میشناسم. روز رستاخیز کسی را برای حساب میآورند به فرشتگان گفته میشود گناهان صغیرهاش را بر او عرضه دارید، و گناهان کبیرهاش را از او پوشیده میدارند.
به گزارش خبرآنلاین، درباره سیره نبوی و سنت رسول اعظم(ص) کتابهای بسیاری در کشورمان منتشر، ترجمه و گردآوری شده و در اختیار علاقمندان و پژوهشگران قرار گرفته است؛ کتابهایی که هر یک وجوهی از کهکشان بیکران اخلاق حسنه حضرت ختمی مرتبت(ص) را نمایان کرده است گرچه همچنان قطرهای از دریای آن وجود نازنین هم برای مردم بازگو نشده است.
با این حال درباره لبخندزدن و متبسم بودن آن حضرت همواره روایتهای متعددی نقل شده است مانند اینکه «پیامبر اعظم(ص) همیشه بر چهرهشان لبخند جاری بود» و یا شوخی پیامبر(ص) با پیرزنی که به ایشان گفت: یا رسولالله! از خدا بخواه که من به بهشت بروم. پیامبر(ص) فرمود: «بهشت را جایی برای پیرزنان نیست!» پیرزن ناراحت شده بود که پیامبر(ص) ادامه داد: خداوند پیرزنان را ابتدا جوان میکند و بعد به بهشت میبرد...» تعدادی از این روایتها درباره چهره متبسم و شوخیهای آن حضرت از کتاب «شمائلالنبی(ص)، نوشته ابوعیسی محمدبن عیسی ترمذی با ترجمه دکتر دامغانی که سالها قبل از سوی نشر نی منتشر شده، در ادامه میآید.
از ابوذر نقل میکنند که میگفته است: «پیامبر(ص) میفرموده است من نخستین کسی را که وارد بهشت میشود و آخرین کسی را که از دوزخ بیرون میآید، میشناسم. روز رستاخیز کسی را برای حساب میآورند به فرشتگان گفته میشود گناهان صغیرهاش را بر او عرضه دارید، و گناهان کبیرهاش را از او پوشیده میدارند. به او گفته میشود فلان روز فلان ساعت این گناه را و آن گناه را انجام دادهای و او اقرار میکند و از عرضه کردن گناهان کبیرهاش بیمناک است... در این هنگام فرمان میرسد که به جای هر گناه برای او حسنهای منظور دارید و آن بنده از روی طمع میگوید آخر من گناهان دیگری هم داشتهام که آنها را اینجا نمیبینم! ابوذر میگفته است در این هنگام دیدم پیامبر(ص) چنان لبخندی بر لب آورد و خندید که دندانهایش نمودار شد»
*
علی بن ربیعه نقل میکرد که در حضور علی(ع) بودم، مرکبی آوردند تا سوار شود. همین که پای در رکاب نهاد بسمالله گفت و چون بر پشت مرکوب قرار گرفت، الحمدلله گفت و سپس چنین گفت: «منزه است آنکه این را برای ما رام ساخت ما را یارای آن نیست.» آنگاه سه بار الحمدلله و سه بار الله اکبر گفت و سپس عرضه داشت: «بار خدایا پاک و منزهی! من بر خویشتن ستم کردم. مرا بیامرز که گناهان را جز تو نمیآمرزد.»
آنگاه لبخندی زد. من گفتم: «ای امیرالمومنین! از چه خندیدی؟» فرمود: «من دیدم رسول خدا(ص) چنین فرمود و از آن حضرت پرسیدم ای رسول خدا چرا لبخند زدی؟ فرمود چون بنده میگوید خدایا گناهان مرا بیامرز، پروردگار خشنود میشود از اینکه بندهاش میداند که کسی جز او گناهان را نمیآمرزد.»
بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی
نهایت عشق !
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود
از بزرگی، علت سکوتش را پرسیدند.گفت:
از آن رو که هیچ گاه بر خاموشی خویش پشیمان نشدم
و چه بسیار که از سخن گفتن پشیمان شدم.
کشکول شیخ بهایی ص 357
امیرالمونین علیه السلام می فرمایند:
چه بسا لذت یک لحظه،که اندوهی طولانی در پی دارد.
Design By : Pichak |